93/2/20
10:25 ع
سایه ی دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
سایه ی دراز لنگر ساعت روی بیابان بی پایان در نوسان بود می آمد ، می رفت می آمد ، می رفت و من روی شن های روشن بیابان تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم ، خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود و در هوایش زندگیم آب شد . خوابی که چون پایان یافت من به پایان خود رسیدم من تصویر خوابم را می کشیدم و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهشت خودش گم کرده بود . چگونه می شد در رگهای بی فضای این تصویر همه ی سرگرمی خواب دوشین را ریخت ؟ چیزی گم شده بود . روی خودم خم شدم . حفره ای در هستی من دهان گشود . سایه ی دراز لنگر ساعت روی بیابان بی پایان در نوسان بود و من کنار تصویر زنده ی خوابم بودم ، تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید و ریشه ی نگاهم در تار و پودش می سوخت . این بار هنگامی که سایه ی لنگر ساعت از روی تصویر جان گرفته ی من گذشت بر شن های روشن بیابان چیزی نبود . فریاد زدم : تصویر را باز ده ! و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست سایه ی دراز لنگر ساعت روی بیابان بی پایان در نوسان بود : می آمد ، می رفت . می آمد ، می رفت . و نگاه انسانی به دنبالش می دوید .